عاشقانه
در چمنزاري خرها و زنبورها در كنار هم زندگي مي كردند.
نظرات شما عزیزان:
روزي از روزهاخري براي خوردن علف به چمنزار مي آيد و مشغول خوردن مي شود.
از قضا گل كوچكي را كه زنبوري در بين گلهاي كوچكش مشغول مكيدن شيره بود، مي كند
و زنبور بيچاره كه خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني مي بيند، زبان خر را
نيش مي زند و تا خر دهان باز مي كند او نيز از لاي دندانهايش بيرون مي پرد.
خر كه زبانش باد كرده و سرخ شده و درد مي كند، عر عر كنان و عربده كشان زنبور
را دنبال مي كند.
زنبور به كندويشان پناه مي برد.
به صداي عربده خر، ملكه زنبورها از كندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را مي پرسد.
خر مي گويد :
« زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بكشم.»
ملكه زنبورها به سربازهايش دستور مي دهد كه زنبور خاطي را گرفته و پيش او
بياورند. سربازها زنبور خاطي را پيش ملكه زنبورها مي برند و طفلكي زنبور شرح مي
دهد كه براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و
كارش از روي دشمني و عمد نبوده است. ملكه زنبورها وقتي حقيقت را مي فهمد، از خر
عذر خواهي مي كند و مي گويد:
« شما بفرمائيد من اين زنبور را مجازات مي كنم.»
خر قبول نمي كند و عربده و عرعرش گوش فلك را كر مي كند كه نه خير اين زنبور
زبانم را نيش زده است و بايد او را بكشم. ملكه زنبورها ناچار حكم اعدام زنبور
را صادر مي كند. زنبور با آه و زاري مي گويد:
« قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم. آيا حكم اعدام برايم
عادلانه است ؟»
ملكه زنبورها با تاسف فراوان مي گويد:
« مي دانم كه مرگ حق تو نيست. اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي كه
زبان نمي فهمد و سزاي كسي كه با خر طرف شود همين است»